پاورپوینت خاطرات دوران نوجوانی شهدا (pptx) 14 اسلاید
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد اسلاید: 14 اسلاید
قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :
بنام خدا
آسمانی ها
آسمانی ها
آسمانی ها
خاطرات دوران نوجوانی شهدا
مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.دلم نیامد، همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت بدون کلاه بود!گفتم کلاهت کو؟گفت: اگه بگم دعوام نمی کنی؟گفتم: نه مادر ، مگه چی کارش کردی؟گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد امروز سرماخورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب تره.
ساکنان ملک اعظم، منزل امیرعباسی، ص5
نوجوانی شهید ابراهیم امیرعباسی
سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم قرار شد دختر خانم ها را بیاورند و کلاس ها را به صورت مشترک برگزار کنند. وضع ظاهری شان خوب نبود. ما به این مسأله اعتراض کردیم. البته خیلی از بچه های کلاس هم بدشان نمی آمد!
احمد خیلی جدّی و محکم به معلم ریاضی که این کار را کرده بود، اعتراض کرد و گفت: بچه های مردم به گناه می افتند.معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود: اگر رحیمی توی کلاس باشه من دیگه درس نمیدم.خلاصه قرار شد احمد این درس را غیرحضوری بخواند.اینقدر پشتکار داشت که همان سال در رشته پزشکی دانشگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد.
ظرافت های اخلاقی شهدا، ص22
نوجوانی شهید دکتر احمد رحیمی
یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. تا مقصد چند کیلومتری مانده بود.یکدفعه عباس گفت: دایی نگه دار!متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می رفت.
عباس پیاده شد و از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان شما ایشان را برسون من خودم بقیه راه رو میام.پیرمرد را گذاشتم جایی که می خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید.نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همه مسیر را دویده بود.
علمدار آسمان، ص27
نوجوانی شهید عباس بابایی
زیر سایه درخت مشغول بازی بودیم. یکی از بچه ها چشمش به سیب سرخی افتاد که توی جوی آب افتاده بود و داشت می گذشت. دست کرد سیب رو برداشت و بین بچه ها تقسیم کرد.
مسعود سهمش را نگرفت و گفت: چون نمی دونم صاحبش راضی هست یا نه، نمی خورم.
زنگ عبور، ص111
نوجوانی شهید مسعود کریمی مجد
به من می گفت: مادر جان وقتی من و داداش خونه ایم درست نیست شما و خواهرم در حیاط را باز کنید. یا من می روم یا داداش، شاید یه مرد نامحرمی پشت در باشه خوب نیست صدای شما را نامحرمی بشنوه.خیلی حساس بود با اینکه ما خودمان رعایت می کردیم اما همیشه حواسش بود، مخصوصا به خواهرش.
شهاب، ص24
نوجوانی شهید حسن آقاسی زاده
ماهنامه ی امتداد، شماره34، ص 33
نوجوانی شهید محمد معماریان
خیلی از کارهای خانه را که بلد بود، خودش انجام می داد. وقتی هم مانع می شدیم، میگفت: کجای اسلام آمده که همه ی کارهای منزل را باید مادر انجام بده؟!چند ماهی رفت کلاس خیاطی؛ زود یاد گرفت. باباشم براش یه چرخ خیاطی گرفت؛ لباس های مردانه می دوخت.کم کم مشتری هم پیدا کرده بود. درآمد هم داشت. پولش رو با مشورت و حساب شده خرج می کرد.
مصری ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود پاتوق آدم های بی بند و بار و فاسد. هدفشان منحرف کردن بچه های مردم بود. کسی به فکر نبود اون موقع حسین چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک رو آتش زدند و بساط مصری ها رو جمع کردند.سالها بود مسیر دورزدن دسته های عزاداری از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب شده بود. سالی که مسئولیت هیئت با حسین بود گفت: مسیر حرکت باید عوض بشه، علتش را که پرسیدند گفت: ما نمی خواهیم دسته های عزاداری امام حسین (ع) دور مجسمه شاه بگردند!از همان سال مسیر عوض شد و مامورهای ساواک دربه در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش خشکشون زده بود؛ باورشون نمی شد کار یک بچه سیزده - چهارده ساله باشه.
ماهنامه امتداد، شماره 3 و 4، ص 23
نوجوانی شهید سید حسین علم الهدی